من مرگ نور را باور نمی کنم
و مرگ عشق های قدیمی را
مرگ گل همیشه بهاری که می شکفت
در قلب های ملتهب ما
مانند ذره ذره ی مشتاق
پرواز را به جانب خورشید
آغاز کرده بودم
با این پر شکسته تا آشیان نور
پرواز کرده بودم
من با چه شور و شوق
تصویر جاودانه ی آن عشق پاک را
در خویش داشتم
اینک منم نشسته به ویرانسرای غم
اینک منم گسسته ز خورشید و نور و عشق
در قلب من نشسته زمستان دیر پا
ای یگانه آشنای عشق ، ای طلیعه ی بیداری
به من آموختی که بدانم چه وزنی دارد بودن و چه شوری دارد پریدن
ای چشمه ی جوشان شفقت ، تو ایثار را به صفت کمال آراستی
تا من حقیر در حصار نا شناخته ها خود را پیدا کنم
دستم گرفتی و با الفبای عشق به من آموختی
آن هماهنگی را که تنها پدیده ی متبلور در نظام بودن هاست
هرگز ، هرگز فراموش نخواهم کرد که سفر از فصل تو آغاز نمودم
و در عشق تو خاتمه یافتم . . .
|